خانه ي ابري

نعمت نعمتي
rahairi2002@yahoo.com

خانه ي ابري

اولين ديدار، عجيب و غير منتظره بود. يك برخورد ساده .من كه خانه ام ابري بود، آمدن باران را حس مي كردم. تو مي دانستي آيا كه من دوست مي دارم خيس شدن در زير باران را؟ دلم مي خواست نفسي تازه كنم. تو مي دانستي كه من با چتر الفتي ندارم. باران كه آمد، بوي خاك نم خورده جان تازه اي به من بخشيد. براي من چيز غريبي بود كه مردم تار و مار مي شوند. باران كه آمد ،براي مردم عجيب بود كه من زير باران راه مي روم. دو نفر با انگشت مرا به يكديگر نشان دادند و خنديدند و من به آنها خنديدم. آنها نمي دانستند باران چيست. آنها از خود فرار مي كردند و من مي رفتم كه زير باران خودم را پيدا كنم.
يك ميني بوس آمد. عده اي با هياهو سوار شدند. من، تو را ديدم كه از آن طرف خيابان آمدي. راست قامت و ابرو در هم كشيده. با شكوه راه مي رفتي. مثل كبك و آرامش را به خيابان باران خورده هديه مي دادي. آرامشي كه فقط من احساس مي كردم. بي هيچ واهمه اي از باران. ماشينها با شتاب عبور مي كردند. نگاهت كه به نگاهم افتاد، لرزيدم. من نگاهم را ازتو گرفتم. مي ترسيدم. لبخند زدي. به من لبخند زدي. دلم، هري ريخت. چشمانت به نگاهم پيوند خورد. رفت و نفوذ كرد. رويم را برگرداندم. طاقت اين همه نگريستن در چشمانت را نداشتم. به آسفالت خيس نگاه كردم. اين يك فرار بود. آنجا هم چشمان خيس تو را مي ديدم. به دريچةچوبي بالكن آنسوي خيابان نگاه كردم. دريچه، چشمان تو بود. چرا نمي توانستم فرار كنم؟ همه جا، چشمان تو بود. همه چيز چشمهاي تو بود. برگشتم. دوباره نگاهت را ديدم. تو مي خنديدي با آن نگاه شفافت. تو شده بودي همة حواس من.
سنگ شده بودم. اين خيالم بود كه دوان دوان به دنبالت بود. باران، آهسته شد. به آسمان نگاه كردم. تو، با ابر آمده بودي. تو با باران آمده بودي. آنوقت دانستم كه زندگي ام تا حالا چقدر بيهوده بوده و خودم نمي دانسته ام. دو نفر به هم رسيدند. احوال پرسي هاي روز مره: چه مي كني؟ خوبي؟ ديگه چه خبر؟ و رفتند. سرد رفتند. مثل يخ از هم جدا شدند. يادت مي آيد؟ من تو را نديده بودم. تو هم مرا نديده بودي. فقط در خيال با تو بودم. فكرم پرواز مي كرد در هواي با تو بودن. صدايت را هم نشنيده بودم. تا آن بعد از ظهر خاطره انگيز كه صدايت را شنيدم. چه صميمي صحبت مي كردي با من، از آنسوي خط. صدايت نرم بود، مثل آفتاب بود. بوي بودن مي داد. بوي طراوت. باران كه بند آمد، دو كبوتر آمدند. يكي از آنها نشست. كبوتر ديگر ترديد داشت كه بنشيند يا پرواز كند. تصميم گرفت و پر كشيد و رفت.
من دلم گرفت. قاطي كردم. آيا تو هم مرا گم مي كردي؟ مي رفتي؟ پر مي كشيدي؟ بوي تنهايي آزارم داد. من تازه تو را پيدا كرده بودم. باز هم خانه ام ابري شد. چيزي به دلم چنگ انداخت. نه، نكند بروي. تنهايم بگذاري. من كه آمدنت را ديده بودم. نگاهت را ديده بودم. آرامش را حس كرده بودم.
براي اينكه بوي تو را حس كنم، آمدم زير بالكن ايستادم. فاصله زيادي نبود. ماندم. ايستادم. مردي را ديدم كه با خود حرف مي زد. آينه. خود را در مرد مي ديدم. آنسوي خيابان. آنقدر نگاهش كردم تا رفت در كوچه اي و گم شد. ميوه فروش، خربزه هايش را جار مي زد و من ياد سهراب سپهري افتادم. دل خوش سيري چند؟
در فكر كبوتر ها بودم كه يكي شان پر كشيد و رفت. و كبوتري كه نشسته بود، نگاهش را به پهنه آسمان دوخت. آيا آنها هم مثل ما آدمها با هم قهر مي كنند و از هم جدا مي شوند؟ نمي دانم. فقط ديدم كه پر كشيد و اندوه را در چشمان معصوم كبوتر ديدم. تو كه نمي روي؟ ها؟ تو كه مرا گم نمي كني؟ تو كه نمي خواهي مثل آن مرد كه رفت و در كوچه گم شد، نمي گذاري كه گم شوم؟ ها؟ چيزي بگو.
- قهوه مي خوري؟
- آره، با شكر.
مي بيني؟ من و تو در بالكن نشسته ايم. تو به من قهوه تعارف مي كني و چشم اندازمان خيابان شلوغ شب است.
- مي بيني؟ اين وقت شب هم مثل صبح ها خيابون پر از ماشينه.
- آره.
و تو داري لبخند مي زني. و من لبخند مي زنم. بعد با صداي بلند مي خندي، منهم با صداي بلند مي خندم.
- قرارمان اين بوده درسته؟
- آره. قرار گذاشتيم بخنديم. از ته دل. به دنيا بخنديم.
سكوت مي كني. يك غم نهفته در چهره ات پيداست. مي دانم خيلي رنج كشيده اي. مي خواهم به هر نحو شده فكرت را عوض كنم.
- مي بيني اون قورباغه رو؟
- آره .
لبخند مي زني. كم رنگ لبخند مي زني.
- هميشه اينجاست؟
- آره هميشه اينجاست. من بهش عادت كردم. صبحها كه ميام گلدون رو آب بدم دو تا هستن، ولي نمي دونم شبها يكي ديگشون كجا مي ره.
مي خندم. بلند مي خندم.
- خوب حتماً شبها مي ره پيش جفتش.
- خودت رو لوس نكن. جفتش همينه كه مي بينيش.
- پس حتماً شبها با هم قهر مي كنن.
قورباغه را نگاه مي كنم كه زير نور مهتابي، پشه ها را شكار مي كند، ولي وقتي كسي با جفتش قهر مي كند كه حوصله شكار كردن ندارد. اصلاً چيزي نمي خورد. ولي چرا. غصه مي خورد. آنقدر كه گلويش آماس مي كند و مي شود غمباد.
نگاهت مي كنم. نگاهم مي كني. ما، دوست داريم آزاد باشيم، بي دغدغه. هيچ قول و قراري با هم نگذاشته ايم. نه من انتظار دارم، نه تو. فقط هر دو احساس وابستگي مي كنيم و اين چيزي است كه مارا به ديار هراس رهسپار مي كند. اين آواز قديمي را زمزمه مي كنم: چرا از اين همه دل، يكيشون مثل دل خراب صاب مردة من، تو كوچه ول نمي شه؟ سكوت عميقي روي بالكن سايه مي اندازد. دلم مي خواهد اين سكوت پر بكشد از بالكن و برود د ر ازدحام اتومبيلها گم شود.
- اون زن رو مي بيني كه با دسته گل آهسته از خيابون مي گذره؟
- آره.
- فكر مي كني اين وقت شب، با دسته گل كجا مي ره؟
- نمي دونم. شايد براي آشتي، شايد … چه مي دونم .
كم طاقت مي شوي. معلوم است حوصله ات سر رفته.
- دوست داري بريم بيرون قدم بزنيم؟
- آره. فكر خوبيه.
آماده مي شويم و از خانه مي آييم بيرون. چاله هاي خيابان پر از آب است. هوا پاك شده. قدم زنان مي رويم. شانه به شانه هم. من با صدو هفتاد و هشت سانتي متر قد، حس مي كنم وقتي مي خواهي با من حرف بزني و نگاهم كني، سرت را بالا مي آوري. تو، به من خيره مي شوي. چيزي در ذهنت نيش مي زند. يك علامت سئوال.
- بگو، چيزي مي خواي بگي؟
- آره، من تعجب مي كنم. جنوبي ها سبزه هستند ولي تو، پوستت سفيده و وقتي خجالت مي كشي سرخ مي شي.
- تعجب نداره. من بزرگ شده جنوبم، ولي اصلاً اهل فارسم. استان فارس.
- آها، شهر حافظ و سعدي.
- يه چيزي تو همين مايه ها.
در من، چيزي شكل مي گيرد. من، هم رنگ پوست صورتت را مي بينم، هم نمي بينم. مي روم در تيرگي ابهام. كنجكاو هستم و عجول. خود را مرور مي كنم. حس، حس شناختن است و باز يافتن. برق چشمان توست و سوختن. اگر با نگاهت مرا نپايي، گم مي شوم. من، دگرگون مي شوم. پر از هيجان. زمان را مي قاپم. نمي خواهم اين لحظه هاي شيرين را از دست بدهم. سعي مي كنم با دوربين عكاسي وجودم تمام صحنه را عكس بگيرم.
- موافقي بريم توي اون كافه و قهوه بخوريم.
و تو كه قهوه را دوست مي داري، مي گويي: بريم.
كافه، كنار سينماست. كافه شلوغ است و تنگ، همهمه است و هياهو.صدا به صدا نمي رسد.
-آقا، لطفاًدو تا قهوه فرانسه.
تو، مي روي كه دست و صورتت را بشويي. تا قهوه را بياورند. روز نامه هاي روي ميز را نگاه مي كنم. زني در صفحه حوادث، خودش را حلق آويز كرده است. پسري درگذشت پدرش را به اطلاع مردم رسانده است. از اين صفحات فرار مي كنم. مجله را بر مي دارم. باز مي كنم. فال. متولدين آذر ماه… همين روزها به كسي كه خيلي دوستش داريد، هديه مي دهيد.
درست مي گويد. اما از كجا مي داند؟ صفحه ديگر را ورق مي زنم. هواي روز بعد قسمتي ابري است. در بعضي ساعات ابري، همراه با رگبار پراكنده و باد شديد در سطح زمين.
مجله را كنار مي گذارم. نفس در سينه ام مي شكند. باورم نمي شود. تو، زل زده اي به من و مرا مي پايي. همان چيزي كه مي خواهم. آمدنت را نديده بودم. نگاهمان به هم گره مي خورد. گرما، به من مي تازد. تند و آني. در من، زندگي است و گرمي كه اوج مي گيرد و راهي تمام تنم مي شود. قهوه ها را مي آورند. فنجان را نزديك لبم مي برم. مي سوزم. در من خواستن است و حس نا شناخته اي كه مي آيد و مي رود. حس تازه اي است. ملموس نيست تند آمده و ناگهاني. آتش است و سوزنده. تازه است و دلخواه. توفاني است ويرانگر. در هم مي ريزم و دوباره از نو ساخته مي شوم.
از پشت پنجره كه نگاه مي كنم. دوباره باران مي آيد. همهمة تند كافه، گيجم مي كند. دستپاچه مي شوم و بي قرار. احساس گمگشتگي مي كنم، باران، پشت پنجره سر مي خورد. از نگاهم بي قراري ام را مي خواني.
- مي خواي بريم خونه؟
- بريم. دارم خفه مي شم.
از كافه مي زنيم بيرون: احساس آرامش مي كنم. آن چيزي كه هميشه عاشقش بوده ام. راه رفتن در زير باران و اين بار با تو. به خانه مي رسيم.
مي گويي لباست را در بياور. خيس شده اي، مي گويم: حرفهايي مي زني ها! من دارم با اين لباسهاي خيس، حال مي كنم. مي خندي. من، روي قالي مي نشينم و سرم را مي گذارم روي دسته مبل. تو مي روي و ناگهان صداي آهنگي را مي شنوم. آهنگ باران.
آهنگ، گرم است، جذب مي كند و خلسه مي آورد. صداي مرد خواننده خسته است و آزرده. فرياد مي كشد و با فريادش منهم در دلم حس هوار كشيدن پديدار مي شود.
از باران مي گويد. از دشتهاي سبز در باران. از قدم زدن و خيس شدن در باران. از پيوستن و تهي نبودن. از پنجره هاي كور. از خانه ابري. از روزهاي باراني و انتظار، من منتظرم. منتظر صداي پايي كه بيايد. ظريف و شكننده. نرم و رويايي كه بشكند سكوت را. برقي پنجره را روشن مي كند. صدا، صداي رعد است. نگاه تو در من مي ريزد. موجي است كه مي آيد و مي رود و مرا مي برد. چشمانت مي خندد. در آرامش گير مي كنم. سرشارم از روشني زمان. دور هستم از تيرگي و درد.
باد در پشت پنجره، پرسه مي زند. آرام ميايي و مي نشيني روي قالي، درست روبروي من. هزار حرف دارم كه بزنم اما نمي آيد. هزار حرف داري كه بزني اما نمي گويي. با هم مي رويم در لحظه هاي روشن زمان. نگاهم مي كني و مي پرسي:
- ما، قبلاً همديگر را مي شناختيم؟
- قبلاً؟ كي؟
تو مي خندي. من سرخ مي شوم. صدايت گرم است و گيرا. آرامش مي آورد و تسلي مي دهد. مي گويي:
- شما صحبت از كوچه باغ دوستي كردين؟
- با تعجب مي گويم:
- شما؟
- ببخش، تو ؟
- حالا شد. آره.
- و از بارون.
- آره.
- من اين ترانه را به خاطر تو گذاشتم. منم كوچه باغ دوستي رو دوست دارم و بارون رو. هميشه در خلوت اتاقم به اين ترانه گوش مي كنم.
- يه قرار با هم گذاشتيم. يادته؟
- آره، يادمه. كه بخنديم. به اين دنيا و به زندگي، حالا نوبت ماست. هر چي تا حالا اين زندگي لعنتي به ما خنديده، ما بايد تلافي كنيم.
و لحظه اي بعد قهقهة ما، در خانه مي پيچد. تو بلند تر از من مي خندي. خندة تو سكوت خيابان را مي شكند. آنقدر مي خنديم كه ريسه مي رويم. غش مي كنيم و خانه پر مي شود از زندگي. به اندازه تمام اين مدت كه هر دو عذاب كشيده بوديم مي خنديم خنده مان كه تمام مي شود، مي روي و دو فنجان قهوه مي آوري.
فنجان ها را مي گذاري روي قالي و مي روي و دوباره ترانه باران را مي گذاري. عجيب است. هيچ حالتي در تو پنهان نمي ماند. مثل من كه همه چيز را برهنه در چهره ام مي شود ديد. هماني كه در درون من مي گذرد.
از آنوقتها مي گويي كه با عروسكهايت بازي مي كردي و من از آن زمان كه با پاهاي برهنه، روي ريل راه رفتن را تجربه مي كردم كه پاهايم از سوزش گرما تاول مي زد، ولي دم بر نمي آوردم و تو مي گويي آيا جايي واثري از تاولها بر كف پايت مانده؟ و من مي گويم نه و تو مي گويي اما زخم زبان مردم اين زمانه است كه هيچ گاه التيام نمي پذيرد.
سيگاري روشن مي كنم. مي دهم به تو و سيگاري براي خودم مي گيرانم. هر دو، پك عميقي مي زنيم. دود، اتاق را فرا مي گيرد و در آن فضاي دود آلود، با ترانة باران، تصوير زندگي تازه خود را مي بينم. در جاده اي كه با هم راه افتاده ايم. من، باور مي كنم كه تو، همة وجودت آرامش است و صداقت و زندگي در من جاري مي شود. بوي باران، بوي گندم خيس، بوي كاهگل و بوي عطر طراوت، همه ي وجودم را فرا مي گيرد.

نعمت نعمتي ساعت 4 صبح روز شنبه 1/6/82 - اهواز


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30681< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي